مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 40 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 40 مهمان
|
|
|
«در حوالی آلزایمر» |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/30، 12:09 AM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
 |
نامم را به خاطر ندارم
و نمیدانم لب که باز کنم
به کدام زبان سخن خواهم گفت،
به کدام زبان دعا خواهم خواند،
به کدام زبان دشنام خواهم داد.
تختِ بیمارستانی را میمانم
که به خاطر نمیآورد
بیماران مردهاش را.
رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم
و نمیدانم که پدر
پیپ میکشید،
یا سیگار؟ قهوه میخورد یا چای؟
من در تابستان به دنیا آمدم
یا پاییز؟
در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار،
یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟
کورش پادشاه روم بود،
یا پارس؟
در کتابِ تاریخ پنجم دبستانمان
لطفعلیخان پیروز شد،
یا آقا محمدخان؟
گونهی دختر همسایه
که به یازده سالهگی عاشقش بودم
چه عطری داشت؟
درختِ حیاطِ خانهی مادربزرگ
چه میوهای میداد؟
نام دوستِ دوران نوجوانی
که در تصادف مُرد
چه بود؟
به اتوبوسی قراضه میمانم
که چهرهی یکی از مسافرانش را حتا
در یاد ندارد.
تو را اما به خاطر میآورم
و میدانم روسریات
در دیدار نخستمان چه رنگی داشت
و یشمِ ناخن کدام انگشتت را
در اضطراب آمدن جویده بودی!
به حافظه دارم هنوز
عطر فرانسوی تو
و زنگِ ایرانی صدایت را
وقتی سلام مرا جواب میگفتی!
میتوانم به تو بگویم که در آن لحظه
چند برگ
از چنارهای خیابانی که در آن بودیم
به زمین افتادند
و چند کلاغ
بر نردههای خاک گرفتهی پارک نشستند
حتا میتوانم خبرت بدهم
قلبت چند بار در دقیقه میزد
و چند مژه
تیلهی چشمانت را درخود گرفته بودند.
جهان را میشود از یاد برد دقیقهای
و میتوان فراموش کرد
شمارهی شناسنامه،
حسابِ بانکی
و نمرهی تلفنخانهی خود را
اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو
تنها از دستِ مرگ ساخته است.
مرگ هم که وقتی تو با منی
از کنارم میگذرد
و خود را به ندیدن میزند
آنگاه در بهشت
فرشتهگان کوچک را توبیخ میکند
برای نشانی اشتباهی که به او دادهاند
و در دل
به لپهای گُل انداختهشان میخندد.
فراموش کردن تو ساده نیست
چون فراموش کردن این نفسها
که گویی تکرار میشوند
تا تو را بسرایند.
|
|
|
این قهوه هم سرد شد، |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/29، 01:20 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
این قهوه هم سرد شد، حتما باز هم پشت آن ترافیک همیشگی گیر کرده ای...
می دانی جانم، انتظار کشیدن دلهره دارد، دلهره از اینکه نیایی.
اما چشیدن این قهوه سرد ترسناک است!
بعضی چیزها نباید از دهن بیفتند، چون دیگر طعم گذشته را ندارند، من از خیلی دیر آمدن می ترسم.
بگذریم، شنیده ام فردا خیابان ها خلوت است،
پس قرارمان فردا، ساعت هفت، همان کافه همیشگی...
|
|
|
چشمان بلوطی |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/29، 01:47 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
چشمان بلوطی ات
از سراشیبی
افتاب پاییز فرو میریزد
درون قهوه ای ک ب یادت
در دهان سکوتم
مزه بوسه های نداده ات رامیدهد
میبینی
چه شیرین
تلخم میکنی از حجم نبودنت
|
|
|
پناه می برم به فنجان قهوه ام |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/29، 01:40 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
پناه می برم به فنجان قهوه ام
پناه می برم به سکوت
به پاییزبه اشک به این دفتر پرازخط خوردگی به تمام چیزهایی فکر میکردم
دوستشان ندارم یک روزبدون تو دوست نداشتنی ها
دوست داشتنی ترند ?
|
|
|
|