مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 22 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 22 مهمان
|
|
|
جای خالی |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:58 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
اگر میدانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه
منهای شیرینزبانی تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بیپروا را
آنقدر چشمانتظار نمیگذاشتی...
|
|
|
عشق نافرجام |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:55 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
بلای عشق نافرجام ،بساطِ عمر من بر چید
به شامِ تیره ی ماتم ،به جز حسرت مگر بارید ؟
همان لحظه که می رفتی ،چنان آه از دلم بیرون
تنِ بیمار رنجورم، چو تاکی بر خودش پیچید
تو، فالِ قهوه ی تلخی ، بیا ای تلخِ شیرینم
که چشمانم از آن قهوه، شبی راحت نمی خوابید
از آن روزی که چشمانم، بدید آن چشمِ شورانگیز
سرشکِ داغِ خونینی، به روی گونه ام پاشید
من آن دلگیرِ دلگیرم، ولش کن بی خیالِ من
منی که دربدر گشت و ،تمام عمر خود نالید
«بزن بر طبل بی عاری» در اوج مستی و حالی
تو رفتی قصۀ خود را، به هر که گفته ام خندید
غمم از چهره معلوم است، به رنگ زرد پاییزی
ولی گویا که او هرگز، چنین غم را نمی فهمید
|
|
|
تو در هوای منی |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:53 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
تو در هوای منی،پای رفتنم لنگ است
ببین چگونه زمین با هوا هماهنگ است!؟
چه عاشقانه دچار همند دلهامان
دلت گرفته برای من و دلم تنگ است؟!
شبانه روز تو خورشید و ماه من هستی
همیشه بین شب و روز بر سرت جنگ است
تو مثل ساز در آغوشمی و موهایت
برای تشنگی ی پنجه های من چنگ است
پرانده خواب مرا طعم گرم چشمانت
همان دو قهوه ی داغی که خوب و خوشرنگ است
تویی که وصل شدی بر ضمیر متصلم
همیشه نام تو بر این ضمیر آونگ است?
|
|
|
دنیا |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:51 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
مطمئنن داغ از دست ِ عزیزی دیده اند
یا که قاب ِ عکس و روبان روی ِ میزی دیده اند
اینچنین در باد می چرخند و هوهو میکنند
رفتن ِ بر باد ِ گل در برگریزی دیده اند
هفت دریا را نمی خاهند حتی قطره ای
ارزش ِ دنیا به مقدار ِ پشیزی دیده اند
روی گردانند از آیینه های ِ روبرو
خواب ِ شاید دلبر ِ پا در گریزی دیده اند
روحشان زخمی و خون از خنده هاشان میچکد
شک ندارم خنجر ِ ابروی ِ تیزی دیده اند
فالشان و حالشان تلخ است و شیرین میزنند
عمق ِ فنجان قهوه ی ِ چشم ِ غلیظی دیده اند
من نمیدانم چرا دیوانه ها عاشق ترند
آخر از این عشق ِ لامصب چه چیزی دیده اند
|
|
|
قهوه ست چشمهای تو، خوابم نمی بَرَد! |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:49 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
قهوه ست چشمهای تو، خوابم نمی بَرَد!
هی قهوه میدهی تو وُ دل قهوه میخَرد!
وقتی به چشمهای تو من پیله میکنم
پروانه وار، چشم تو از پیله می پَرَد!
از بس حیا وُ حُجب تو داری که این مرا
لب های با خُدات به معراج می بَرَد!
اخموست دستهای تو تا دست میدهم
رؤیای دست های مرا، پرده میدَرَد!
با من کمی، فقط کمی اَی عشق، خوب باش
بی مهریَت برای دلم، قبر می خَرد!
|
|
|
یادت |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:48 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
یادت همه را به قهوه مهمان کرده
در قلب همه دوباره طوفان کرده
آرام ببار ، صورتش بارانیست
مردی که دلش هوای باران کرده
|
|
|
خسته ام |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:46 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
خسته ام بعد تو از این همه شب بیداری
دم به دم یاد تو و درد و غم و بیداری
برو هر جا بنشین پشت سرم حرف بزن
این چنین نیست ولی رسم امانت داری
قهوه ی تلخ رقیبان که مرا خواهد کشت
سهم من از تو شد این رسم بد قاجاری
دل من خواست که یک بار دگر برگردی
دیگر از جانب من نیست ولی اصراری
همه گفتند که تو خنده کنان می رفتی
خسته ام از تو و این ماضی استمراری
|
|
|
کم كم مرا |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:42 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
کم كم مرا نبود تو نابود مى كند
در قهوه خانه اى كه مرا دود مى كند
هى آه مى كشم و همين آه هاى من
تبريز را هميشه مه آلود مى كند
حس مى كنم كه جاده ى وصل من و تو را
برف غرور ماست كه مسدود مى كند
تصويرهاى تازه ى شعرم فقط مرا
دارد به چشمهاى تو محدود مى كند
عشق تو را خريده ام اينك مشخص است
در اين معامله چه كسى سود مى كند
او قول داده است كه ما مال هم شويم
آرى خدا هر آنچه كه فرمود مى كند
|
|
|
جمعه ها.. |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:41 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
جمعه ها در پس دیوار دلم می گیرد
میروم کافه و بسیار دلم می گیرد
بعد هر قهوهٔ اسپرسو که شیرین خوردم
می کشم مثل تو سیگار دلم می گیرد
ناگهان بین رفیقان که خوشم با یادت
مثل یک آدم بیمار دلم می گیرد
میزنم سمت خیابان ولی عصر، غروب
یاد آن خاطره هر بار دلم می گیرد
و تو گفتی که به من دل نسپر رفتنیم
گفتمت دست نگه دار دلم می گیرد
عاشقم کردی و گفتی که دل از من برکن
من از این قصهٔ بودار دلم می گیرد
چند سال است گذشته است و هنوزم که هنوز
قدر یک کافه و دیدار دلم می گیرد...
|
|
|
برف 3 |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:39 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
گفتم به برف ها که نشستند بر تنت
من راضيم به بوسه اي از شال گردنت
دارند رد پاي مرا پاک مي کنند
اين ابرهاي مست تو و راه رفتنت
بايد تمام سال ببارند بعد از اين
هر فصل را بروي زمستان دامنت
ديگر کلاغ ها همگي کوچ مي¬کنند
در چشم هاي قهوه اي سرد روشنت
من ماندم و سپيدي يک شهر بعد تو
با برف ها که جاي من از شال گردنت...
|
|
|
|