مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 27 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 27 مهمان
|
|
|
صبح شد |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:56 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
صبح شد،خورشیددلتنگ نگاه توست
برخیز،دوباره برزندگی ام
مثل خورشیدصبحگاهی طلوع کن
تاباردیگرازنگاه پرمهرت
جانی دوباره بگیرم
چه زیباست صبحی که
قهوه ی تلخ رادرکنارتوشیرین بنوشم
|
|
|
دوباره گم میکنم خودم را |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:54 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
دوباره گم میکنم خودم را
در انبوهِ آدمهایی که نمی دانم خوشبخت هستند یا بدبخت
آدمهایی که نمیدانند خوشبختم یا بد بخت
در اولین کافه
سفارش فنجانی قهوه و یک برش کیک میدهم
و فرض میکنم
جهان بطور معجزه آسائی پر از شادمانی است
فرض میکنم
همین الان یک نفر کنارم مینشیند تا تنها نباشم
فرض میکنم
سرِ پیچِ بعدی
خوشبختی منتظر است تا من کیک و قهوهام را تمام کنم
کافه را ترک میکنم
در میهمانی امشب
باید در آغوشِ جهانی برقصم که بطور هولناکی غمانگیز است
باید دنیا را به یک کیک و قهوه دعوت کنم
در کافهای بنشینیم پر از آدمهای خوشبخت یا بدبخت
کافهای که سر پیچ بعدی اش
یک نفر منتظر است تا قهوه ات تمام شود .
|
|
|
فکر کن |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:53 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
فکر کن قهوه بنوشی ته فالت باشد
بعد از این دیدن او فرض محالت باشد
از خدا ساده بپرسی که تو اصلا هستی !؟
گریه ات باعث تکرار سوالت باشد
چمدان پر بکنی خاطره ها را ببری
عکسهایش همه عمر وبالت باشد
روز و شب قصه ببافی که تو را می خواهد
باز پیچیده ترین شکل خیالت باشد
توی تنهایی خود فکر مسکن باشی
قرص اعصاب فقط شامل حالت باشد
...
"ای که از کوچه معشوقه ما می گذری"
قسمت ما نشد این عشق...
حلالت باشد...
|
|
|
شاید عجیب باشد! |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:52 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
شاید عجیب باشد!
دیدن مردی که
هر روز می آید کافه....
به یاد دیگری دو فنجان قهوه سفارش می دهد...
یکی را می نوشد و می رود...
ولی من مردی را سُراغ دارم
هر روز می آید کافه...
به یاد دیگری دو فنجان قهوه سفارش می دهد...
هیچ کدام را نمی نوشد و می گوید:
بدون او که خوردن ندارد..
|
|
|
تو هم شبیه خودم |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:51 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
تو هم شبیه خودم ، در دلت تَرَک داری
وچون شبیه منی ، ارزشِ محک داری!
شنیده ام که درختان کوچه می گویند
که با بهار و خزان ، حس مشترک داری
نیاز نیست که چیزی به صورتت بزنی!
به لطف حضرت حق ، تا ابد بزک داری
به عشق چشم تو آرام و رام می خوابم
دو چشم قهوه ای تلخ و با نمک داری
همیشه گلّه به دنبال توست ، شک دارم!
درون حنجره ی خویش نی لبک داری؟
تمام مسئله حل است ، پس چرا دیگر
به من، به سبزیِ چشمم، به عشق شک داری؟
|
|
|
صبر |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:50 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
من زنم، با دردهای مانده بر دوش خودم
شعر می گویم برای بغض خاموش خودم??
خسته از جاری شدن درلابه لای سنگها
می روم چون رود بی بستر،به آغوش خودم?
تا نیفتد لکه ای از ننگ بر پیراهنت
زندگی کردم به سختی زیر تن پوش خودم?
گاهی از دلتنگی بی حد شبهای دراز
می کشم دستی به رویای فراموش خودم?
با خودم از عشق می گویم ولی نجواکنان?
تا مبادا بشنود گوشی بجزگوش خودم
قهوه ی چشمت سیاه وتلخ بود آنقدر که
اکتفاکردم به تنهایی...به دمنوش خودم?
زخمها خورده دلم،اما نه از بیگانه ها!
دردها جوشیده از پیوند وپاجوش خودم?
صبر کردم با نگاهی تازه برگردی، نشد!
نیست چشمی غیرازاین آیینه مدهوش خودم
|
|
|
ای کاش |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:49 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
ای کاش شبم فهم سحـر داشته باشد
غم از دل من قصد سفـر داشته باشد
,,,
افکـار من و کـار من و کـار دل من
دست از غزل و قافیه بـرداشته باشد...!
بنشین، کمی از عشق برای تو بگویم
باید دلت از درد خبـر داشته باشد
دردم به درختی شده تشبیه که انگار
بر روی تنش زخم تبـر داشته باشد...
هرشب دلم انگـار که خوابیده به سنگی
هرشب که دلت بالش پَـر داشته باشد
باشد گله ای نیست! تو از فکر من آزاد
افکـار تو از من که حذر داشته باشد
از قهوه ی چشمت نظر تلخ نینداز!
بگذار که این قهوه شکـر داشته باشد...
|
|
|
شب |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:48 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
شب سرديست دلم دیده تر می خواهد
دل ِ آشفته من از تو خبر می خواهد
قهوه و شعر و خيال ِ تو و این باد خنک
باز لبخند بزن ، قهوه شکر می خواهد
امشب آبستنم از تو غزلی شور انگيز
باخبر باش که این طفل پدر می خواهد
غارتم کرده ای و خنده کنان می گویی
صید عشق از دل یک سنگ هنر می خواهد
ترس در جام دلم ریخت، در این راه اگر...
یادم آمد سفر عشق جگر می خواهد
|
|
|
تو که مقصد بشوی |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/27، 04:46 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
تو که مقصد بشوی رنج سفر شیرین است
طعم لبخند ملیحت چقدر شیرین است
هرچه رفتار تو گفتار تو تلخ است ولی
نوبر سرخ لبت مثل شکر شیرین است
قهوه چشم تو انداخته از خواب مرا
با تو بی خواب شدن هم بنظر شیرین است
سخت به معجزه عشق تو ایمان دارم
سم بنوشیم اگر ما دو نفر شیرین است
شور فرهاد شدن در سر من افتاده
شاه بانوی من اسم تو مگر شیرین است؟
تا رسیدن به تو راهی است به اندازه عمر
مقصدم باش فقط رنج سفر شیرین است.....
|
|
|
رُخ |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 06:03 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
چون قهوه بدست گیرد آن حب نبات
از عکس رُخش قهوه شود آب حیات
عکس رُخ او به قهوه دیدم گفتم
خورشید برون آمده است از ظلمات
|
|
|
|