مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 18 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 18 مهمان
|
|
|
یک دو سه چهار پنج.... |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:38 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
"دلم تنگ مي شود ، گاهي
براي
يک «دوستت دارم» ساده
دو فنجان قهوه ي داغ
سه روز تعطيلي زمستان
چهار خنده ي بلند
و
پنج انگشت دوست داشتني!"
|
|
|
شباهت تو با قهوه .... |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:33 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
می دونی شباهت قهوه با تو چیه ؟؟؟
رقیقه مثل قلبت، خوش رنگ مثل چشمات، تلخ مثل دوریت
|
|
|
کافه ها جای قشنگی هستند |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:32 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
کافه ها جای قشنگی هستند
اگر
چشمی که دوستش داری روبرویت باشد
و جز برق نگاهش روشنایی نباشد
کافه ها جای قشنگی هستند
اگر انگشتی در حلقه ی فنجان قلاب شده
ولبهایی برایت عاشقانه فال بخواند
در حالی که شیرین ترین قهوه یعمرت را خورده باشی
بی تو اما
کافه ها جای دلتنگی ست
که فقط آنجا یک قهوه ی تلخ می چسبد.
|
|
|
وقتی تو نیستی |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:31 PM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
 |
چه سخته روزگار وقتی تو نیستی
میشینه روم غبار وقتی تو نیستی
همه گنجشکاي روي درختا
ميشن چشم انتظار وقتي تو نيستي
خيابون ، پیپ، کافه ، قهوه خونه
برم خونه چيکار وقتي تو نيستي
بجای تار موهای قشنگت
تو دستامه سه تار وقتی تو نیستی
به سيگار لب زدن ممنوع اما
فقط سالي يه بار ، وقتي تو نيستي
بهت زل میزنم ، به قاب عکست
میگم چایی بیار ، وقتی تو نیستی ..
|
|
|
دل آدم ها ... |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:30 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
دل آدم ها خيلي ساده گرم ميشود:
به يک دلخوشي کوچک،
به يک احوالپرسي ساده،
به يک دلداري کوتاه،
به يک تکان دادن سر، يعني تو را مي فهمم…
به يک گوش دادن خالي، بدون داوري و نظر دادن،
به يک همراه شدن کوچک،
به يک پرسش: روزگارت چگونه است؟
به يک دعوت کوچک، به صرف يک فنجان قهوه!
به يک وقت گذاشتن براي تو،
به شنيدن يک کلمه؛ من کنارت هستم،
به يک هديه ي بي مناسبت،
به يک دوستت دارم بي دليل،
به يک غافلگيري،
به يک خوشحال کردن کوچک،
به يک نگاه،
به يک شاخه گل،
فقط همين…
سخت نيست…
ببخشيد تا کائنات ببخشد … ♡♡♡
|
|
|
داستان های جالب قهوه دار : قسمت دوم |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:27 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.”
صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟”
کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق”
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: ” و تو میدانی با کی حرف میزنی بی چاره.”
مدیر اجرایی گفت: ” نه ” کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!
|
|
|
داستان های جالب قهوه دار : قسمت اول |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:26 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپایک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست اروپایی است،سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند. سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد.
وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه ...به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند.
اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست.
او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذاییاش را ندارد.
در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد.
دختر اروپایی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند،
و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند.
آنها ناهارشان را تمام میکنند. زن اروپایی بلند میشود تا قهوه بیاورد.
و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاهپوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی میبیند،
و ظرف غذایش را که دستنخورده و روی آن یکی میز مانده است.!!!!!
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم میکنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار میکنند و آنها را افرادی پایینمرتبه میدانند.
داستان را به همۀ این آدمها تقدیم میکنم که با وجود نیتهای خوبشان، دیگران را از بالا نگاه میکنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیشداوریها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل کوته فکران رفتار کنیم؛
مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر میکرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
در حالی که آفریقاییِ دانشآموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد .
|
|
|
ناگفته های من ... |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/08، 04:23 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست
نگفتم عزیزم این کار را نکن
نگفتم برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه
رویم را برگرداندم
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم
نگفتم عزیزم متاسفم
چون من هم مقصر بودم
نگفتم اختلاف ها را کنار بگذاریم
چون تمام آنچه می خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است
گفتم اگر راهت را انتخاب کرده ای
من آن را سد نخواهم کرد
حالا او رفته
حالا او رفته و من
تمام چیزهایی را که نگفتم می شنوم
او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم
نگفتم اگر تو نباشی زندگی ام بی معنی خواهد بود.
فکر می کردم از تمامی آن بازی ها خلاص خواهم شد.
اما حالا تنها کاری که می کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم
نگفتم بارانی ات را درآر
قهوه درست می کنم و با هم حرف می زنیم
نگفتم جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی انتهاست
گفتم خدانگهدار موفق باشی
خدا به همراهت او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم
|
|
|
|