مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 25 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 25 مهمان
|
|
|
مارجانیکا |
ارسال کننده: bernabea - 2016/07/28، 08:06 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
در انتهای جاده ای زمستانی
مرد بود و سرما و کولاک
پالتویی بلند و مندرس بر تن
با ریشهایی بلند
که با برف جوگندمی شده بود
شال گردنی خاکستری
و سرفه هایی خش د ار
با چکمه هایی سنگین
وارد کافه تاریک شد
دستهای از سرما تکیده اش را
به هم فشرد و آه سردی کشید
مارجانیکا فنجان قهوه داغ را
میان دستان یخ زده مرد گذاشت
و لبخندی بر لب نشاند
مرد روی دو زانو مقابلش نشست و...
|
|
|
فال تلخ |
ارسال کننده: bernabea - 2016/07/27، 05:11 PM - انجمن: شعر قهوه
- پاسخ (3)
|
 |
فال گل گرفتم
گفت نمی آیی
فال پاسور گرفتم
گفت نمی آیی
فال تاروت گرفتم
گفت نمی آیی
فال ابجد گرفتم
گفت نمی آیی
فال قهوه گرفتم
گفت می آیی...
اما آمدنت تلخ تر از قهوه فالت بود...
|
|
|
مرد بافتنی |
ارسال کننده: bernabea - 2016/07/26، 07:23 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
همه قهوه های دونفره مان را
با شیرینی رویاهایی نوشیدیم
که تو برای آینده مان بافتی،
اما رفتی و شکافتی
هرچه از من و احساسم بافتی
اکنون کلافی سردر گم مانده از
مرد بافتنی رویاهای دیروزت...
|
|
|
داستان های جالب قهوه دار : قسمت پنجم |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/26، 04:58 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
قهوه ای مرگ
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ:ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ
ﺍﺳﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ
ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ :" ﺣﺘﻤﺎ ."
ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ
ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ ..
ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ
ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ . ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ
ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ
ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
|
|
|
داستان های جالب قهوه دار : قسمت چهارم |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/07/26، 04:56 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
با یکی از دوستانم وارد قهوهخانهای کوچک شدیم و سفارش دادیم. بسمت میزمان میرفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوهخانه شدند. و سفارش دادند: «پنجتا قهوه لطفاً. دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا.»
سفارششان را حساب کردند و دوتا قهوهشان را برداشتند و رفتند. از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوههای مبادا چی بود؟»
دوستم گفت: «اگه کمی صبر کنی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو میفهمی.»
آدمهای دیگری وارد کافه شدند. دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند. سفارش بعدی هفت تا قهوه بود از طرف سه مرد. سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا. همانطور که به ماجرای قهوههای مبادا فکر میکردم و از هوای آفتابی و منظرهی زیبای میدان روبروی کافه لذت میبردم، مردی با لباسهای مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت. با مهربانی از قهوهچی پرسید: «قهوهی مبادا دارید؟»
خیلی ساده ست! مردم به جای کسانی که نمیتوانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا میخرند. سنت قهوهی مبادا از شهر ناپل ایتالیا شروع شد و کمکم به همهجای جهان سرایت کرد. بعضی جاها هست که شما نه تنها میتوانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید، بلکه میتوانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید.
گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا، ساندویچ مبادا، آبمیوه مبادا، لبخند مبادا، بوسه مبادا و مباداهای دیگر که دل خیلیها از آنها میخواد و چشم انتظارند تقدیم کنیم.
|
|
|
|