مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 47 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 47 مهمان
|
|
|
برف 3 |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:39 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
گفتم به برف ها که نشستند بر تنت
من راضيم به بوسه اي از شال گردنت
دارند رد پاي مرا پاک مي کنند
اين ابرهاي مست تو و راه رفتنت
بايد تمام سال ببارند بعد از اين
هر فصل را بروي زمستان دامنت
ديگر کلاغ ها همگي کوچ مي¬کنند
در چشم هاي قهوه اي سرد روشنت
من ماندم و سپيدي يک شهر بعد تو
با برف ها که جاي من از شال گردنت...
|
|
|
قهوه خوب است |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:38 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
تو کمی مال منی...گرچه کمی هم خوب است
تو نرو...دور نشو...دور ِ همی هم خوب است
قهوه خوب است و تو خوبی و بُرشهای خیال
تیشه شیرین شده و چای ِ دمی هم خوب است
گرچه شیراز به پالودهی خود مشهور است
گرم ِ من باش...که خرمای بمی هم خوب است
چاق شد آتش قلیان و تو رقصان در دود
در بغل، گاه...خیال ِ قلمی هم خوب است
تو تماشای منی...باز تماشای توام
عشق ِ رسواشدهی...جام ِ جمی هم خوب است
فرض کن داغ شده شط و لب ِ کارونایم
به خدا بوس و کنار ِ...بلمی هم خوب است?
|
|
|
بوی قهوه |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:37 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
بوی قهوه
عطر نفس های توست
که قراری عاشقانه را
در کافه یی قدیمی
برای ام زنده می کند...
یادش بخیر!
زنی که روبه روی ام می نشست
حالا
چند سالی ست
میان شعرهای من
تنها زندگی می کند...!
|
|
|
قهوه |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:36 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
جای لبهای تو گویا?
لب فنجان مانده☕️
با خودم می گویم
قهوه اینبار چرا?
در دهنم شیرین است.........?
|
|
|
کافه ی زیبای چشمانت |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:35 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
من از آن کافه ی زیبای چشمانت طمع دارم
که هر صبحی بریزد، قهوه در فنجانِ اشعارم
تمامِ شب فقط در وصفِ چشمان تو میگویم
چرا که جز نگاهِ تو، نمی گنجد به پندارم
نمیدانم که میدانی پس از هر شب بخیرِ تو
به چشم بسته ات، مانندِ شب بندی گرفتارم ؟
به شبهای سیاهِ من، امیدِ صبح فردایی
که از شوقِ نگاهت، تا سحر افسون و بیدارم
من از غیرت، چنین نیلوفرانه بر تو می پیچم
که بینِ چشمِ نااهلان و اندامِ تو، دیوارم
بخواهی یا نه، من هر لحظه بر دورِ تو میگردم
به دورِ نقطه ی اوجِ خیال خویش، پرگارم
چه ها گویم من از عشقِ فروزان تو در این دل
که من قدرِ تمام دوستی ها، دوستت دارم
بیا شیرین کن اشعار مرا با طعمِ لب هایت
که من از هر غزلخوانی دگر، غیرِ تو بیزارم
مرا مهمانِ خوشبختی کن از آن قهوه ی چشمت
که من بیش از شنیدن های تو، مشتاقِ دیدارم
|
|
|
قهوه دم کردم بیا باهم بنوشیم |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:33 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
قهوه دم کردم بیا باهم بنوشیم ... وقت نیست
بهر شادی های دل هامان بکوشیم ... وقت نیست
قهوه دم کردم بیا ... فردا و فرداها نکن
من همین امروز نگه کردم به تقویم ... وقت نیست
شاید از فردا سخن گفتن برایت ساده است
بهتر است امروز لباس مهر بپوشیم ... وقت نیست
قهوه دم کردم ... بیا ... تلخ است تو شیرینش نما
وارهان این قهوه را از بند تحریم ... وقت نیست
قهوه هم درگیر عشق ساده ی ممنوعه است
تلخی از جانش به طعمش گشته تعمیم ... وقت نیست
قهوه دم شد ... استکانی هم برای من بریز
جای قهوه بهتر است باهم بجوشیم ... وقت نیست
قهوه می نوشم کنار چشم تو ... دنیای نو
با نگاهت می کنم همواره ترسیم ... وقت نیست❤️
|
|
|
هر شب |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:32 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
هر شب ، که غزل آمد و آن را ننوشتم
مردی شد و تا صبح در این کوچه قدم زد
یک عاشق دلسوخته ، در گوشه ی کافه
در قهوه ی خود شعر مرا ریخت و هم زد
|
|
|
مرد اگر بودم... |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:31 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
مرد اگر بودم
نبودنت را غروب های زمستان
در قهوه خانه ی دوری
سیگار می کشیدم .
نبودنت دود می شد
و می نشست روی بخار شیشه های قهوه خانه .
بعد تکیه می دادم به صندلی
چشمهایم را می بستم
و انگشتانم را دور استکان کمر باریک چای داغ حلقه می کردم
تا بیشتر از یادم بروی
نامرد اگر بودم
نبودنت را تا حالا باید فراموش کرده باشم
مرد نیستم اما
نامرد هم نیستم
زنم و نبودنت
پیرهنم شده است!?
|
|
|
نگاه تو |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:30 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
می خواهم از نگاه تو هر اتفاق را
هر اتّفاق تازه و دور از فراق را
امروز در پیاله ی رنگین کمان بریز
باران نوبهاری این اشتیاق را
با چشم خود به قهوه ی تلخم شکر بریز
روشن کن از شرار محبّت اجاق را
ای روشنای سبزه و مهتاب، می شود
خاموش کرد با تو چراغ نفاق را
جاری شو ای صلابت هفت آسمان عشق
بشکن غرور بی سبب باتلاق را
تا از خیال عشق گذشت این «قصیده»ها
عطر «غزل» گرفت هوای اتاق را
ای ساده تر ز حادثه ی «دوست داشتن »
می جویم از نگاه تو هر اتّفاق را?
|
|
|
امید |
ارسال کننده: HERCUL - 2016/11/26، 05:24 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
چشمم به راه نیست، امیدی نمانده است
عشق ات مرا به مرز تباهی کشانده است
هر شب برای رفتن تو گریه می کنم
خواب از دو چشم قهوه ای من پرانده است
گفتی به فکر آمدنی، راه بسته است
آنجا مگر کجاست که راهی نمانده است
با خود نمی رسی به توافق هنوز هم
تردید پای آمدنت را شکانده است
دیگر مرا به معجزه ها دلخوشی نده
دست تو بذر یاس به جانم نشانده است?
|
|
|
|