| مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
| کاربران آنلاین |
در حال حاضر 26 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 26 مهمان
|
|
|
| بی کسی |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/23، 05:59 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
چای گیجی وسط کافه ی دنیا بودم!
قند لبخند تو پیش همه محبوبم کرد
دور کردند تورا تا که مرا سرد کنند،
تلخی بی کسی ام قهوه ی مرغوبم کرد!
|
|
|
| عاشق بودن جهان تنهایی ست |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/23، 05:58 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
عاشق بودن تنهایی غریبی ست
نه دل می ماند و
نه دلداری
کاغذهایت همه خالی از واژه می شوند
کتابهایت همه سفید
فنجان قهوه ات پراز سرنوشت تلخ
عاشق بودن جهان تنهایی ست
باران تنهایی ست
پیاده روی در شهر تنهایی ست
عاشق بودن
پنجره ای ست روبروی قبرستانی وسیع
که تنها یک گور دارد
آن هم تنهایی ست
|
|
|
| صندوق پستی |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/23، 05:57 PM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
 |
نامه هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی اند
بی تاب خفتن در دست هایم!
یاس هایی سفیدند!
به خاطر سفیدی یاس ها از تو ممنونم!
می پرسی جز پیپ کشیدن در غیابت چه کرده ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده روهای ذهنم راه رفته یی!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!
ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من!
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم!
...
نامه هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من!
از بیروت پرسیده بودی!
میدان ها و کافه های بیروت،
بندرها وُ هتل ها وُ کشتی هایش
همه وُ همه در چشم های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می شود...
|
|
|
| تو آخرین قطار منی |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/23، 05:55 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
تو آخرین قطار منی
و من، آخرین ایستگاه تو
تو را دوست دارم،
و نمی خواهم تو را به آب یا باد
یا تاریخ های هجری و میلادی
و یا به جذر و مد دریا
و یا به ساعت های کسوف و خسوف، پیوند دهم
مهم نیست ستاره شناسان و
خطوط فنجان های قهوه، چه میگویند
دو چشمانت، به تنهایی بشارت دهنده اند
|
|
|
| امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/09، 10:51 PM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
 |
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم ... که وقتی روی زمین افتاد اسم زنش را صدا میکرد.
ماریا ... ماریا ... و بعد جلو چشمان من مُرد. به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولا پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند. چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد.
ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ بدترین فکر بشر است ... از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند ... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. پیپ میکشند و دستور میدهند ... کاش اسلحهام را به سمت رییسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
جنگ را شرورترین افراد برمی انگیزانند
و شریفترین افراد اداره میکنند.
? آندره مالرو
|
|
|
| سمفونی بوها |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/09، 10:49 PM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
 |
آدمها سمفونی بوها هستند، بعضی بوی امنیت میدهند، بعضی بوی شیرینی وانیلی، بعضی هم بوی پیپ و دلتنگی …!
|
|
|
| انتظار |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/09، 10:48 PM - انجمن: شعر سیگار
- بدون پاسخ
|
 |
سیگار رو نمیدونم, ولی انتظار کشیدن سرطان میاره
|
|
|
| ترک |
|
ارسال کننده: HERCUL - 2019/08/09، 10:42 PM - انجمن: شعر سیگار
- بدون پاسخ
|
 |
تو برام مثل سیگار میمونی
بهم ضرر میزنی ولی من نمیتونم ترکت کنم
|
|
|
|