مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 35 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 35 مهمان
|
|
|
سیگار میکشم… |
ارسال کننده: HERCUL - 2025/01/12، 08:15 PM - انجمن: شعر سیگار
- بدون پاسخ
|
 |
غمگینم
مانند پدرم آن هنگام که فهمید
سیگار میکشم…
لبخند تلخی زد وگفت:
ازکی میکشی درد را..
|
|
|
بایک فنجان قهوه و یک پیپ |
ارسال کننده: HERCUL - 2025/01/09، 05:24 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
بایدتمام دغدغه ها را تاکرد
روی طاقچه ی بیخیالی گذاشت
باید غصه ها را مچاله کرد
و از پنجره پرت کرد بیرون
اول هفته، یک گوشه دنج میخواهد
بایک فنجان قهوه و یک پیپ چاق ...
|
|
|
حواس |
ارسال کننده: HERCUL - 2025/01/02، 06:19 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
بعد از ٤ سال هنوز بايد حواسم را جمع كنم. گاهى كه حواسم پرتِ سكوت خانه مىشود يا نگاهم به عكسى مىافتد و فكرم پى خاطرهايى مىرود، دستهايم به عادت بيست و چند ساله، دو فنجان قهوه درست
میکنند!
خالی کردن فنجان دوم توی ظرفشویی عذاب است ...
|
|
|
يک بار طعم عشق را چشيده ام |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/12/30، 03:41 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
من ژوليت هستم
بيست و سه ساله
يک بار طعم عشق را چشيده ام
مزه تلخ قهوه سياه مي داد
تپش قلبم را تند کرد
بدن زنده ام را ديوانه
حواسم را به هم ريخت
و رفت
من ژوليت هستم
ايستاده در مهتابي
با حسي از تعليق
ضجه مي زنم که بازگرد
ندا در مي دهم که بازگرد
لب هايم را مي گزم
خونشان را در مي آورم
و او بازنگشته است
من ژوليت هستم
هزار ساله
و هنوز زنده ام
|
|
|
قهوه ی قجری |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/12/29، 11:17 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را
هوای تنگ غروب و شب خیابان را
اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من
نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را
بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد
هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را
بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد
نگاه شعله ور آفتابگردان را
تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد
و بی پرنده گی عصرهای آبان را
سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم
اگر به خانه ام آورده ای زمستان را
بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست
که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!
|
|
|
چایِ باران |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/12/26، 06:08 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
هوا سرد است و
آتشِ نگاهِ تو روشن...❗️
چایِ باران☕️
در فنجانِ قهوه ای چشمم
دَم کشیده است ؛
نترس!
شانه ات را نزدیک تر کن
دردهایم از دهن افتاده اند...
|
|
|
یک زمستان در نگاهت |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/12/23، 11:13 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
روبرویم می نشینی چای دم کردی ولی...
یک زمستان در نگاهت، باز هم سردی ولی...
من به اینکه روبرویم می نشینی قانعم
تو برای هر دوی ما چای آوردی ولی...
چای را نه، قهوه ی چشم تو را سر میکشم
در تمام عمر من، تو بهترین مردی ولی...
نیستی مال من و هرلحظه دوری می کنی
تو همیشه سخت و مغرور و پر از دردی ولی...
دوست میداری مرا حتی به انکار و سکوت
کاش من را این همه عاشق نمی کردی ولی...
|
|
|
انتظار |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/12/09، 06:07 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
تو كه نيستي... شايد من در درون خودم يه موجود خيالي ساخته ام
مانند شاعر ها برايش نوشته مينويسم
برايش قهوه ميريزم
در مغزم مبل قرمزي برايش گذاشته ام و با او زندگي ميكنم
تو كه نيامدي
پس اين همه انتظار چيست؟
اصلا شايد من منتظر برگشتن برادر نداشته ام از سربازي هستم
مطمعنا همينطور است ...
تو اصلا نبودي كه من بخواهم منتظرت بمانم
كسي شبيه تو را در ذهنم ترسيم كردم و با اون زندگي ميكنم
اطرافيان به تنگ آمده اند... جمله هاي تكراري معروفي را از دهان تك تكشان ميشنوم
جمله هايي مثل "دست بردار ،برنميگرده يا اينكه تو ديوانه شدي" و از اين قبيل حرف ها
شايد هم راست ميگويند ... فالم امشب در آمد
با خواندنش دلم ريخت، ميگفت "به كار غيرممكن پافشاري نكن،شايد سهم تو نباشد" ...
حافظ هم ميتواند دروغ بگويد يا نه؟
اما من فكر ميكنم
من هر شب به تو فكر ميكنم به اينكه همين الان چه ميشود اگر به من هم فكر كني
يا اينكه چه شد كه يك روز صبح بلند شدم و ديگر نبودي ...
اما ميداني؟من تمام حرفم اين است
بيا و لطفي كن!
كمي باش تو هم ...
|
|
|
|