مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 73 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 73 مهمان
|
|
|
من در یک عکس دو نفره جا مانده ام . |
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:12 PM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
 |
من در یک عکس دو نفره جا مانده ام .
در آن عکس با تو ،
حرف میزنم ، نوازشت میکنم ، برایت قهوه میریزم...
غروب های جمعه پیپ میکشم و به چشمان تو خیره میشوم...
در آن عکس پا به سن گذاشته ایم
صاحب خانواده و فرزند شده ایم
تو در آن عکس هیچوقت تَركَم نکردی . . .
|
|
|
بانوی چشم قهوه ای من... |
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:11 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
چشم های تو آبی نیست
وگرنه حتما
در آنها غرق می شدم
سیاه نیست
وگرنه حتما درآنها
به خواب می رفتم
سبز نیست
وگرنه حتما در آنها گم می شدم
اما
نه دوست دارم غرق شوم
نه به خواب بروم
نه گم شوم
من دوست دارم
هر صبح
قله ای تازه از چشم هایت را
فتح کنم
و هر غروب
جرعه ای از آنها بنوشم
بانوی چشم قهوه ای من...
|
|
|
آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی |
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:10 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
آمدی گریه کنی شعر بخوانی بروی
نامه ای خیس به دستم برسانی بروی
در سلام تو خداحافظی ات پیدا بود
قصدت این بود از اول که نمانی بروی
خواستی جاذبه ات را به رخ من بکشی
شاخه ی سیب دلم را بتکانی بروی
جای این قهوه فنجان که به آن لب نزدی
تلخ بود این که به جان لب برسانی بروی
بس نبود این همه دیوانه ی ماهت بودم ؟
دلت آمد که مرا سر بدوانی بروی ؟
جرم من هیچ ندانستن از عشق تو بود
خواستی عین قضات همه/دانی بروی
چشم آتش، مژه رگبار، دو ابرو ماشه
باید این گونه نگاهی بچکانی بروی
باشد این جان من این تو , بکشم راحت باش
ولی ای کاش که این شعر بخوانی بروی ...
|
|
|
آنقدر خاطره دارم که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم! |
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:09 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
آنقدر خاطره دارم
که گاهی فکر میکنم چقدر پیرم!
وقتی چشم هایم را می بندم و انگشتان پایم
به منقل زیر کرسی مادر بزرگ می چسبد
وقتی از رادیو هر قصه ی می شنوم
ظهر جمعه می شود
و چای از مزارعه سیلان تا قهوه خانه های لاهیجان
تنها در استکان های کمر باریک طعم چای می دهد
چشم هایم را میبندم و
صد بار جریمه میشوم
خط می خورم
و درخت انار باغچه دلش خون می شود
هم اینکه می فهمد
مدیر مدرسه از شاخه هایش
چوب فلک ساخته است
چشم هایم را می بندم
و چقدر خاطره دارم
شنیده ام آدم ها پیش از آنکه بمیرند
تمام خاطره هاشان را دوره می کنند
و مرگ چقدر باید منتظر بماند
تا کار من تمام شود
|
|
|
فنجان شکسته قهوه را در خود نگه نمی دارد. |
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:08 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
فنجان شکسته
قهوه را
در خود نگه نمی دارد.
درخت تبر خورده
میوه نمی دهد.
صندلی فرسوده
تکیه گاه خسته ای نمی شود.
تار سیم بریده
گوشه ای را
به خاطر نمی آورد.
من اما
همچنان
سرشار شعرهای عاشقانه ام
برای تو...
|
|
|
صبح است |
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:07 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
صبح است
و باز یادت
شیـرینی قهوه تلخم شده
صبحت بخیر?
شیرین ترین شیرینی زندگی...
|
|
|
فالـ قهوه امـ |
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:05 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
فالـ قهوه امـ
پر از آرزو هایستـ
کہ منـ غم نداشتنشآن را
داغ داغ خوردم..!
|
|
|
|