warning

این انجمن دارای مطالبی در مورد دخانیات و ادوات وابسته به آن می باشد
طبق قوانین کشور جمهوری اسلامی ایران بازدید کنندگان باید بالای 18 سال باشند

انجمن پیپ ایران فقط برای اعضای قدیمی و ثبت نام شده فعال است و عضو جدید نمی پذیرد
جهت ادامه فعالیت در انجمن سفر و پیپ
tripandpipe.com عضو شوید

warning

اولین بررسی قهوه ایران

فروش دانه قهوه و قهوه جوش

مشاهده سایت

ژورنال سیگار برگ

معرفی انواع سیگار برگ ایرانی و خارجی

مشاهده سایت

وب سایت آموزشی پاسارگاد تاباک

تخصصی ترین مقالات آموزشی

مشاهده سایت

فروش پیپ

معرفی انواع توتون ایرانی و خارجی

مشاهده سایت

مهمان گرامی، خوش‌آمدید!
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.

نام کاربری
  

گذرواژه‌
  





جستجوی انجمن‌ها

(جستجوی پیشرفته)

آمار انجمن
» اعضا: 1,983
» آخرین عضو: [email protected]
» موضوعات انجمن: 3,283
» ارسال‌های انجمن: 4,009

آمار کامل

کاربران آنلاین
در حال حاضر 73 کاربر آنلاین وجود دارد.
» 0 عضو | 73 مهمان

آخرین موضوع‌ها
يك پاكت سيگار
انجمن: شعر سیگار
آخرین ارسال توسط: HERCUL
42 دقیقه‌ی پیش
» پاسخ: 0
» بازدید: 1
چشم هايت قهوه ...
انجمن: شعر قهوه
آخرین ارسال توسط: HERCUL
دیروز، 07:38 AM
» پاسخ: 0
» بازدید: 23
راز
انجمن: شعر قهوه
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/05/10، 02:19 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 34
باید یکی باشد ...
انجمن: شعر قهوه
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/05/07، 01:32 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 42
امسال بهار او�...
انجمن: شعر قهوه
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/05/05، 04:08 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 45
جا گذاشته ام
انجمن: شعر قهوه
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/05/04، 06:36 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 57
پیپ هست ،قهوه ...
انجمن: شعر پیپ
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/05/03، 03:54 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 68
اختراع سرخپوس...
انجمن: شعر پیپ
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/04/30، 03:16 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 77
بایک فنجان قه�...
انجمن: شعر پیپ
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/04/29، 02:57 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 202
تو را دوست دار...
انجمن: شعر پیپ
آخرین ارسال توسط: HERCUL
2025/04/28، 12:46 PM
» پاسخ: 0
» بازدید: 171

 
  غروب تمام جمعه های نبودنت
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:50 PM - انجمن: شعر قهوه - بدون پاسخ

غروب تمام جمعه های نبودنت
را دود کردم
در کافه ای !کافه ای دور دست ...
خاطره ای میان من و تو نیست
در قهوه های فرانسه آن !
لیوان هایش ماتیک خورده نشده به لبانت !
خاطرم مشوش نیست به یاد تلخند هایت ...
حتی  صدایت لابه لای سکوت ، صدایم نمی زند!!
غروب تمام نبودنت ، سخت که نه !
اما  عجیب گذشت !
باور کن تمام فعل های رفتن صرف می شود ،
حتی اگر عاشقش باشی . نه غروب دلگیرست نه جمعه ! فقط کمی من دلگیرم ...همین !

چاپ این مطلب

  محتاجم ...
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:49 PM - انجمن: شعر قهوه - بدون پاسخ

محتاجم ...
محتاج یک فنجان قهوه
که پهلویش تو باشی

چاپ این مطلب

  و چشم های تو
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:48 PM - انجمن: شعر قهوه - بدون پاسخ

و چشم های تو
همان کافه ی دنجی است که...
قهوه هایش حرف ندارد...

چاپ این مطلب

  بند دلم پاره شد،کنج دلت جااای کیست...
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:47 PM - انجمن: شعر قهوه - بدون پاسخ

بند دلم پاره شد،کنج دلت جااای کیست...
قهوه و فااالم بشو، فال دلت بهر  کیست...

ابرم دلم رعد زد،تا ک ببارد تراااا...
این همه دیوانگی،بابت باران کیست...

فصل دلم تازه شد،غم ز دلم دور شد...
فصل بهارم تویی،فصل بهار تو کیست..

نسیم زندگانی،خش خش برگااای پیر...
نسیم عمرم تویی،باد هزین تو کیست...

سوزو گدازم تویی،رازو نیااازم تو بااش...
این همه آورگی،بهر دلت مااااال کیست...

آخر شعر سپهر،با عسل ناام توست....
شهد وجود گلت،بهر تماشااای کیست؟.....

چاپ این مطلب

  احساس
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:46 PM - انجمن: شعر سیگار - بدون پاسخ

يک شهر
يک خيابان
يک كافه
يک ميز
يک صندلى
يک فنجان قهوه
يک پاكت سيگار
و يك آدمى كه ديگر هيچ احساسى ندارد

چاپ این مطلب

  بعد از تو کافه ها قرار دلم شده
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:45 PM - انجمن: شعر سیگار - بدون پاسخ

بعد از تو کافه ها قرار دلم شده

سیگار بهانه است تو را دود می کنم...

چاپ این مطلب

  یک نخ آرامش دود میکنم
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:44 PM - انجمن: شعر سیگار - بدون پاسخ

یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی که از سرو کول دیروزم بالا رفته اند...

چاپ این مطلب

  پدرم همیشه می گفت:
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:42 PM - انجمن: شعر قهوه - بدون پاسخ

پدرم همیشه می گفت: زود خوابیدن و زود بیدار شدن آدم را سالم، پول دار و عاقل می کند.
در خانه، ساعت هشت چراغ ها خاموش بود و سپیده دم با بوی قهوه و بیکن و نیمرو از خواب بیدار می شدیم. پدرم یک عمر این دستور را دنبال کرد، جوان مُرد و مفلس، و فکر می کنم چندان هم عاقل نبود.
من نصیحت او را گوش نکردم، دیر خوابیدم، دیر بیدار شدم. حالا نمی گویم دنیا را فتح کرده ام، اما ترافیک صبح ها را دیگر ندارم، از خیلی دردسرهای معمولی دورم و با آدم های جدید و بی نظیر آشنا شده ام، یکی از آن ها خودم، کسی که پدرم هرگز او را نشناخت.

#چارلز_بوکفسکی

چاپ این مطلب

  زني كه ...
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:40 PM - انجمن: شعر قهوه - بدون پاسخ

زني كه حالش با يك كتاب، يك شعر، يك ترانه يا فنجاني قهوه بهتر مي شود را هيچ كس نمي تواند شكست دهد..!

چاپ این مطلب

  داستان کوتاه اختصاصی انجمن پاسارگادتاباک
ارسال کننده: HERCUL - 2017/06/27، 02:38 PM - انجمن: انواع پيپ - بدون پاسخ

سالها از مرگ پدر بزرگ میگذرد،هنوز طبق عادت گذشته پییپش را تمیز میکنم. این تنها یادگاری است که از او برایم مانده ،یادم هست برای بدست آوردن آن یکروز تمام بدون آب و غذا گریه کردم تا مادرم رضایت داد.پیپ پدر بزرگ واقعا زیبا بود. گلها،درختها،زن ومردی که درآن گل و سبزهها میوه ای شبیه سیب بهم تعارف میکردند با ظرافت خاصی روی پیپ حکاکی شده بود. طوری که وقتی روشن میشد وتوتونها شروع به سوختن میکردند مثل این بود که زن ومرد توی آتش میسوزند،میخواهندفرارکننداما فریادهم نمیتوانندبزنند.باهرنفس پدربزرگ درختها ومحیط اطراف آنها گر می گرفت. من همیشه از دیدن این صحنه لذت میبردم وتازمانی که پیپ کشیدن پدربزرگ تمام می شد و همه آن منظره کاملاخاکستر می گشت آن راتماشامیکردم.
 امشب شب تولدم است. امسال درست می شوم همسن پدربزرگ توی عکس که روی دیوار زیر یک مجسمه ایستاده ،لباسش از سنگینی مدالها و غبار سالیان به یکطرف کج شده .عکس با ابروهای پرپشت بهم پیوسته ،چشمهای درشت،سبیلهای بلندو پیپ روشنی که اگر نزدیک بودی میتوانستی بوی عطر آن را بشنوی ،هیچ شباهتی به پدر بزرگ با آن قیافه آرام و مظلوم با سبیلهای کوتاه شده نداشت. تنها چیزی که آنها را به هم شبیه میکرد وقتی بود که او عصبانی میشد. آنموقع میتوانستی در عمق چشمهای پیرو غبار گرفته اش درست همان نگاه نافذ را که  لرزه بر اندام بیننده می انداخت ببینی . من بخاطر همین نگاهش بود که دوستش داشتم و هنگامی که با او بیرون میرفتم احساس امنیت وقدرت میکردم واین احساسی بود که فقط وقتی با پدر بزرگ بودم داشتم.
توی بچه ها با من که کوچکتر بودم خیلی خوب بود.حرف می زد،بازی میکردو میگذاشت روی پشتش سوار شوم و اسب سواری کنم. بعدها مادرم گفت توتنها بچه ای بودی که پدر بزرگ اجازه داده رو پشتش سوار شوی . مادرم همیشه وسایل شخصی پدر بزرگ را با اجازه خودش تمیز میکرد. اما به جعبه پیپ هیچ کاری نداشت. بزرگتر که شدم ،پدربزرگ اجازه دادپیپش را تمیز کنم. این برای من امتیاز بزرگی بود. چون تاآن موقع هیچ کس به پیپ پدربزرگ دست نزده بود.
جعبه پیپ را باز میکنم. به زن و مردی که سالهاست بدون هیچ آتشی در آرامش زندگی میکنندخیره می شوم. هنوز مقداری توتون توی جعبه هست،آنها را توی پیپ میگذارم وبا انگشت فشارمیدهدم.کبریت را میکشم. شعله های آن با نفسهای مکرر بطرف توتونها منحرف میشودولحظه ای بعد غلظت و طعم توتون رادر دهانم حس میکنم . چیزی غیر از دود به درونم وارد میشود. عطر شکلاتی فضا راآکنده میکند. دودرا که بیرون میدهم برای لحظه ای همه جا در غبار غلیظی فرو می رود طوری که هیچ چیز دیده نمی شود.
صداهایی میشنوم .دود را کنار میزنم. درختان و محیط اطرافم در حال سوختن هستند. چند سرباز عده ای را به درخت میبندندومیروند آتش هر لحظه به آنها نزدیکتر میشود،میخواهند فرار کنند هرچه تلاش میکنندنمیتوانند خودرا باز کنند. دهان را به قصد فریاد زدن رو به آسمان باز میکنند.ناگهان تمامی بدنشان جزیی از درخت می شود مثل اینکه نقش انسانی را برروی درخت کنده باشند. آتش به آنها میرسد واز ریشه و پاها شروع به سوختن می کنند. از چشمهای چوبی دانه های اشک سرازیر میشود. تا اینکه کاملا میسوزند. در آن دود و دم بوی چوب سوخته که با عطر شکلاتی درهم آمیخته شده ،زن ومردی را با چهره های آشنا میبینم که فریاد میزنند و سربازانی به زور آنها را از آنجا دور میکنند. زن برسروتن خود مشت می کوبد،مرد دادمی زندو کمک می خواهد.آتش لحظه به لحظه حریص تر و وحشی تر می شود. از شدت دود وغبار به سرفه می افتم .تازه متوجه سنگینی مدالهای روی پیراهنم میشوم. در یک لحظه زن خود را از دست سربازان رها میکندوبه آتش نزدیکتر میشود حالا می توانم صدای فریادش را بشنوم:‹‹آتش ،بچه ام توی آتش داره میسوزه کمک کنید،توروخدا ››سربازها او را ار آنجا دور می کنند.
احساس خستگی و سنگینی مدالها مرا بسوی کنده درختی کشاند وقتی نشستم انگار سالها ایستاده بودم . هوا گرم نبود نسیم خنکی می وزید. کم کم گرم می شدم و این گرما آرام آرام از پاهایم به بالا منتقل می شد تمام بدنم را گرمای مطبوعی فرا گرفت. فقط صدای گریه زنی در گوشم بود.…صدای گریه زنی از دور دست.

چاپ این مطلب

© 2010– 2025
® PasargadTabac
All Rights Reserved
كليه حقوق مادی و معنوی اين تارنما متعلق به پاسارگاد تاباک می باشد
کلیه مطالب این تارنما طبق قانون کپی رایت به ثبت می رسند، لذا استفاده از این مطالب بدون ذکر منبع ممنوع است

web counter