مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 16 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 16 مهمان
|
|
|
خاطرات قهوه ای |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/30، 06:43 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
در اين غروب قهوه اي ميان هاي هاي باد
چكيده ام ز شاخ شب شكسته ام به خواب شاد
شراره هاي سوخته به نيمه شب دوان دوان
كه رفته ي غريب دل !براي لحظه اي بمان
دلم زخاليت پر است سحر نشين بي افق
گذشته روز روشنت گرفته تيره گي قرق
زلال دشت اينه فداي اشك بي صدا
نشسته در گلوي غم ترانه هاي اشنا
بيا سكوت كن دگر كه شعر هم شكسته شد
تمام كوچه هاي دل به اين بهانه بسته شد
|
|
|
خیال |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/30، 06:42 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
«خیــال»
دفتر خیالم
نقش میگیرد
از واگویه های
دل ریش
فنجان قهوه ام
در وقت تنهایی!
سفر بی بازگشتت را!
و...
«قهوه تـلخ»
فالی نشسته بر
تلخ ترین قهوه ی عمرم
سیگاریست و
اشک...
جاری از لبه ی فنجان
هر غروب
با شوراب اشک وآه
و انهدام ثانیه ها
دود می کنم
عمق جدائیت را
در انجماد ذهن پریشانم
|
|
|
طعم قهوه |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/30، 06:41 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
... من به طعم تلخ قهوه
سالیانی است که عادت دارم
و عجیب است
همه شبهایی
که پیاله خالیست
اما
طعم تلخ زندگی درکامم
جریان می یابد
...
من عسل میخواهم
|
|
|
پرنده |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/30، 06:39 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
یه دله ، با یه پرنده
توی فال قهوه من
اینو فالگیر میگه اما
تو ازم کشیدی دامن
میگه فالگیر با چه تابی
فال تو یه فال خوبه
این روزاست که دست شادی
درخونه ت و بکوبه
میگه « دل » یعنی یه عشقه
اون « پرنده » خبر خوب
انگاری خبر نداره
از دل من ، شده آشوب
وقتی گفتم هیچکسی نیست
گفت که افتاده جدائی
اما غصه ای نداره
می بینم یه آشنائی
پرسیدم یه یار تازه س ؟
گفت ، نه انگار که همونه
شکرابه بین تون و
داره از آشتی نشونه
یه خبر تو فال می بینم
میاد این روزا سراغت
خونه می بینم و داره
باز میشه روشن اتاقت
گفت یه نیت کن و کردم
گفت که نیتت چه عالی
خندیدم ، پا شده گفتم
فال چیه ؟ چه خوش خیالی
گفت همین روزا میادش
تو همین روزا می بینی
پشت در منتظرش باش
که واسش تو بهترینی
چی بگم باور ندارم
نه به فال و نه به فالگیر
اما شاید تو بیائی
تا دلم بشه غافلگیر
|
|
|
قصه نبودن |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/30، 06:38 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
صداي قاشق احساسم ، در تيك تيك ثانيه هاي بي تو بودن ، بر ديوار شيشه اي قلبم ضربه ميزند، و صدايي ، صدايي دور از من و تو ، در كورسوي قهوه هاي نخورده ، و جاسيگاري هاي پر از سيگارهاي خواهش ، جشن فرو خورده شدن را ، تا به ديرگاه به سر دارد، و ، تنها در اين سرما ، حرارت دارد ، فنجان ترك خورده ي افكاري كه تو را ، زنداني يك لب نوشيدن كرده اند ...
|
|
|
ضیافت |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/30، 06:36 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
تلخ شده ای
حتی تلخ تر از قهوه هایی به اجبار مهمان ضیافت دو نفره ی ما میشدند و
ناخواسته یاوه های ما را تحمل میکردند,
درست مثل همان قهوه های داغی که نخورده سرد میشد,
سرد شدی,
یخ بستی,
تلخ شدی
و دیگر با هزاران قاشق شکر هم به کامم شیرین نمیشوی.
|
|
|
کافه انتظار |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/26، 01:05 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
یکی از صبح هدایت
یکی صبح صادق
یکی در کافه نشسته
منتظر
از در بیاید
یکی زنی با لبهای ساده
صندلی ها را کنار زند
مشتش را به شانه اش زند
و بعد ارام و بی صدا
روی پلاسی این میز ولو شود
پاکت سیگار توی دستش
تبدیل به بازی دومنو شود
از پنجره زوزه کشد
و بعد دستش را روی دستش بگذارد
هق هق گریه اش
عق بزند
به زبان مستی شل و ول داشی بازاری
روی همین سردرگمی یک زنی نشسته در کافه
خیره خیره نگاهی از درد و تهوع
دستش را می گیرد که ببرد
بیرون از چارچوب دیوارها
که فشار می آورد از هر طرف
شب از نیمه گذشته
مستی از حد
چشم از خواب
پا سست کرده از رفتن
این همه اضلاع نا بهنگام
چپ و راست در هم قیچی
شتلق روی زمین
و دیگر هیچ !
نگاه به در می کند .آرام در باز می شود .
صدای جلیق جلیق آویزان دم در
زنی با لبهای ساده می نشیند.
درست روبروی خط فرضی آن سمت میز
سیگارش را روی میز میگذارد
_ سلام دیر که نکردم !
|
|
|
کافه تنگ |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/26، 01:02 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
کافه ای سرد وُ شلوغ وُتنگ
دود سیگار هنر مندان
یا که ره را در هنر جویان !؟
قهوه ای خوردم !
پیر زن از شهر وهمم
باز هم آمد برون
صندلی را جابجا کرد و نشست
از کف دستم ،میان چین هایش
با نگاهی جستجو گر
قهوه قهوه فال می بیند
خبر از بغض های خفته می گوید
دوروئی ِهای روئیده به باغ آرزو را
در سبد، چون قصه می چیند
نسترن های خیالی، در رهم چون خار می ریزد
هاله ای از دور جسمم
نقره گون چون موج می خیزد
فال بین حیرت زده از آن !
رو به من آهسته می گوید
هاله های نقره گون اما!
کوه مشکل را بر اندازد
نسترن یک بوتۀ خار است
در کف دست تو روئیده
|
|
|
در کافه ای نزدیک ایستگاه |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/26، 01:01 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
کیلومترها دورتر از تو
در کافه ای نزدیک ایستگاه
اینجا هیچکس عاشق نمیشود
حتی عاشق زنی با گیسوان طلایی
جامانده از قطار فصل ها
در کافه ای نزدیک ایستگاه
اینجا هرگز پاییز نمی شود...
|
|
|
گذشته |
ارسال کننده: bernabea - 2017/12/25، 12:47 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
قهوهاش را كه نوشيد
چشمانش را بست
آرام تكيه داد...
انگار كسی را به ياد آورده باشد
میگريست...
|
|
|
|