مهمان گرامی، خوشآمدید! |
شما قبل از این که بتوانید در این انجمن مطلبی ارسال کنید باید ثبت نام کنید.
|
کاربران آنلاین |
در حال حاضر 26 کاربر آنلاین وجود دارد. » 0 عضو | 26 مهمان
|
|
|
من در شور عشقم محبوب من ! |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/15، 03:20 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
من در شور عشقم
محبوب من !
چه نعمت بزرگی است
اینکه صبحگاهان چشم باز کنی
و کسی را ببینی
که صدایش می کنی
محبوب من !
چقدر خوب است که قهوه را
در دستهای تو بنوشم
و شب را در باغی معطربگذرانم
چه نعمت بزرگیست
اینکه زن
انسانی را بشناسد !
که کلید عیب را به او هدیه می کند
و حامی اوست
من به همه ی زبانها ی دنیا دوستت دارم
آیا تو نام دیگری
به غیر از «محبوب من» داری؟!
|
|
|
آدم ها جدا از عطری که به خودشون می زنن، |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/14، 04:10 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
آدم ها جدا از عطری که به خودشون می زنن،
عطر دیگه ای هم دارن که اتفاقا تاثیر گذارتر هم هست،
عطر چشم هاشون،
عطر حرف هاشون،
عطری که فقط مختص شخصیت اون هاست
و متاسفانه در هیچ مغازه ی عطر فروشی پیدا نمیشه.
|
|
|
شاید عجیب باشد! |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/13، 07:32 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
شاید عجیب باشد!
دیدن مردی که
هر روز می آید کافه
به یاد دیگری دو فنجان قهوه سفارش می دهد
یکی را می نوشد و می رود . . .
ولی من مردی را سُراغ دارم
هر روز می آید کافه . . .
به یاد دیگری دو فنجان قهوه سفارش می دهد . . .
هیچ کدام را نمی نوشد و می گوید:
بدون او که خوردن ندارد . . .
|
|
|
خواهش می کنم بیا... |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/12، 01:32 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
خواهش می کنم
بیا...
قهوه ای سفارش داده ام
و از ترسِ آنکه
مبادا دیر برسم
کیف پولم را فراموش کرده ام.
|
|
|
مردهایی هستند که از |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/09، 12:25 PM - انجمن: شعر پیپ
- بدون پاسخ
|
 |
مردهایی هستند که از نگاهشان
از لبخند و حرف زدنشان
از جرعه هایِ کوتاه قهوه خوردنشان
می شود فهمید
رازی دارند
می شود فهمید که می فهمند
مردهایی هستند که با دیدنت دستپاچه نمی شوند
اما عجیب دستپاچه ات می کنند
شاید هرگز کنارِ بودن هایِ تو قرار نگیرند
شاید بودنشان لحظه ای باشد
به حدِ همان چند دقیقه چشم در چشم شدن در کافه ای دور
به حدِ لحظه ای در را نگه داشتن و با احترام تو را راهی کردن
اما باور کن
کفایت می کند
تا تو باور کنی
هستند مردانی که هنوز هم می شود
برایِ بودنشان کنارِ لحظه هایت
زنانه به انتظار نشست
هستند ...
|
|
|
زندگی |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/08، 12:40 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
زندگی
برای آخر هفته آرایش می کند
و به تنِ حقیقت صورتی می پوشاند
عطر تنهایی به خود میزند
به کافه می رود
و در زمان اشتیاق له می شود
بی ادعا پیر می شود
قهوه اش را می خورد
وبعد
برای همیشه مارا ترک می کند.
|
|
|
مدتی ست بیخیال زندگی میکنم.... . |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/05، 05:09 PM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
مدتی ست بیخیال زندگی میکنم.... .
صبح که از خواب بیدار میشوم
میز صبحانه را چیده ای و به بهانه ی سرد شدن! از لیوان من چای مینوشی!
وقتی دارم آرایش چشمانت را پاک میکنم دکمه های پیراهنم را میبندی و هنگامی که میخواهم خانه را ترک کنم دل دل میکنی و میگویی" زودتر برگرد "..!
عصرها که به خانه می آیم
بی هیچ حرفی در آغوشم میگیری .....وقتی به خودمان می آییم غذایت ته گرفته است!
در سکوت شام میخوریم و بعد از جمع کردن میز ،زیر نور ماه مینشینیم به تماشای آسمان که شاید شهاب سنگی راهش را گم کرده باشد...شهاب سنگ که بهانه است ، میخواهی از زیر زبانم شعر بکشی بیرون...!
بوی قهوه ی دم کشیده که در فضا میپیچد یعنی وقت تاریک کردن خانه و تماشای فیلم رسیده است....!
آخرِ شب هم موزیک مورد علاقه ات را میگذاری تا به شانه کشیدن موهایت مشغول شوم
تا شعری که از صبح انتظارش را کشیده ای...تحویل نگاهت دهم...که از آینه دارد دست و پای چشمانم را به هم گره میزند...!
هنگام خواب هم
قول مسافرت آخر هفته به جنگل های سیسنگان را گرفته ای و میماند تهدید آخر!
که حق ندارم جز تو خواب کسی را ببینم!
میبینی که.... .
این روزها خیلی بی خیال زندگی میکنم!
هیچ کدام این ها نه خیال است نه توهم!
که از واقعیت هم واقعیت تر است!
من از نبودن ات به بودن ات رسیده ام
و از نداشتن ات به داشتن ات مبتلا شده ام...
آنقدر نبوده ای که حالا آنگونه که من می خواهم هستی!
آنگونه که میخواهم دوستم داری!
این روزها بی خیال ام
بی خیال و پر از واقعیت!
پر از عاشقانه ها ی آرام... .
|
|
|
دروغ می گفتیم اینکه: بی تو نمی شود زندگی کرد |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/02، 11:14 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
دروغ می گفتیم اینکه: بی تو نمی شود زندگی کرد
دروغ می گفتیم به هم و باورمان شده بود.
حالا که سال ها گذشته می گوییم دروغ بوده...
که بدون تو می شود زندگی کرد.
بدون تو می شود رفت کافی شاپ.
قهوه و تیرامیسو خورد.
و به لب هایی که خامه ای شده هم خندید.
می شود پاستیل هاریبو خورد و
تووی خیابان به سایه ی آدم ها که هزار بار از خودشان بهتر است خندید.
بی تو میشود صدای ضبط را زیاد کرد
و از زدبازی خواست که غم انگیز تر "دروبازکن"
را بخواند یا سایکو تر بگوید
"هرویین منی".
می شود بدون تو خیلی جا ها رفت،
خیلی حرف ها زد،خیلی کارها کرد و حتا خیلی خندید!!
ببین حتا می شود خندید وقتی نیستی !!
بدون تو فقط...
فقط نمی شود خوابید.
وقتی نبودن ات می شود
یک پتوی هزار کیلویی و رویم می افتد و راه نفسم را می بندد.
وقتی نبودنت سقف می شود
و زل می زند به من تا پنج صبح....
|
|
|
فقط پرسیدم،پاییز آمده؟ |
ارسال کننده: HERCUL - 2024/10/01، 11:33 AM - انجمن: شعر قهوه
- بدون پاسخ
|
 |
انگاری خدا شفایم داده
دوباره از ایستگاه ها جا می مانم
قهوه هایم سر می روند
چراغ قرمزها را رد می کنم
و هنگام پیاده روی،سعی می کنم پایم را فقط روی یک موزاییک بگذارم!
رویاپرستی و خیالبافی زنده شده اند
من متخصص گم شدن در خیابان ها
آن روز وقتی به خود آمدم،درختان سبزتر از همیشه بودند
شمعدانی ها خوش رنگ تر
عطر دختر ها خوشبو تر
و پرنده ها زیباتر آواز می خواندند
پیر مرد چند هزارساله ای آنجا بود
از او نپرسیدم اینجا کجاست،من کجا گم شدم...
فقط پرسیدم،پاییز آمده؟
چشمانش می لرزید،آرام و دلنشین لبخند زد
پاییز ،وسوسه آدم هاییست که آزادی از قید تعلقت را می گیرند و میروند...
و من به گم شدنم ادامه دادم
دوباره عطرها را بوییدم
هنگام پیاده روی پایم را روی یک موزاییک گذاشتم
و احساس کردم
چقدر تنهايم...
|
|
|
|